آبی است آیا این آسمان که
من می بینم؟
ماه چگونه رنگی دارد
در ذهن کودکان این خاک؟
چه خوشبختی بیشتر از این که
نانی در دست
و رویایی در ذهن
به فاصله ماه
زمین و آسمان
دوریم
از رویا
از زندگی
از لبخند
خدا در سرزمین من آیا زنده است؟
میگفتند:
خدا
خورد و نوش ندارد
حالا که می بینم
فکر و هوش هم ندارد
بازنشسته است
و
یا چه بدانم
ما بنده ایم
شاید اصلن مرده
ما در بیابانی
تلخ تلخ میخندیم
به تلخ کامی خودمان
من کودک غرق در اندوه تیرهی این سرزمینم
از هیچ شکستی نمی آموزم
من نان فکر میکنم.
نان پیروزی بزرگیست
آنگونه که
نان شکستیست سنگین
و این منی آلوده به مرگ خوب میدانم
بلند شدن
دست میخواهد
ندارم
بلند شدن
نگاه رو به روشنایی میخواهد
ندارم
بلند شدن
تکیه گاهی میخواهد به اندازه
یک خدای مهربان
که من ندارم.
کریمه شبرنگ |