بیزارم
بیزارترین
از صلحی که به بهای یک سرزمین احساس و جغرافیایی از درد
می آید
به همان پیمانه یی که از جنگ بیزارم
ما عشق خود را
در این خرابکده
به خاک سپردیم
از قلبم ما
هرچه بیرون می دهیم
درد است و سوختن
کی می داند که سرنوشت اسیران امید
چقدر تلخ است
بیزارترینم
از همه امیدهای که ما را در کوچه های سوخته ی رنج
سرگردان رها کرده
آه، سخنم را فقط ساکنان سرزمین های همزادم خواهند یافت
آه، دو هزار سال بعد، شاید
کسی از خیابان های شعرم
گذر خواهد کرد
و مرا میان واژه های سوخته از باور
خواهد یافت |