امشب
باورِ شکسته ام
دوشادوش خودم
در جنگ
در گریز
در شکست
سر به شانه خودم میگذارم
سرود سیاهی
در چشم
برای مرگ پیراهنی میدوزم
با رشته های نازکِ بی پناهی
مرا خیالی نیست
این غیبت طولانی خدا
من از غیبت آدم در زمین دلگیرم
زمین جای چه کسیست؟
هان ای خدا!
نه ای سنگ
تو بگو من شعر ناب کدام دفترم؟
که اینگونه بی سرزمین میچرخم دور خودم
یا
اگر هنرم و قد کشیده در بی مرزی
کجاست طنز خوش روایتم؟
سهم من از جهان
سریست گیر کرده به ناچار
روی این گردن
گردنی که سرِ بر فراز ندارد
و رنج رفتن
با دو پای که زمین در تهش نیست
من بغض گیر کرده در گلوی زنی ام که
شهر به شهر میرود
و نمیترکد
من
نه شعرم
نه هنر
که
مرز نشناسد
من
زنم
زنی جهان امروزی
من زنی پناهجوام
پناهجویان
معلق ند
مثل بغضی که
نه
می ترکد
و نه
قورت داده میشود.
کریمه شبرنگ
|