کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

              عزیز آسوده

    

 
کشته ُ نان !

 

 

آفتاب در عقب کوه خزید
ماه در هاله غم پنهان شد
شاخه خالی شده از برگ ای وای !
شده خاموش به دیگدان آذر
آب یخ بسته به دریا بنگر !
تر صدا گشته به هر کوی که نان!
درد ها گشته همه بی درمان
چقدر بی دردیست؟
چقدر دم سردیست؟
همه جا دلتنگی
همه جا بدرنگی
هر طرف همهمهٔ گنگ ، بلند
گوشم آویختم از شاخ درخت
شرفهء‌پای یکی باد آمد
ضجه و ناله و فریاد أمد
ناله می گفت: خدا نان، خدا!!!
ضجه می گفت: خدا نان ، خدا!!!
این صدامی پیچید
خانه ها می لمبید
اشک گرمی زیکی گونهٔ زرد
پشت هم می لخشید
کوه ایستاده زحیرت نگران
باد ها سر گردان
خیل گنجشک گریزان ز درخت
شاخه ها خالی چنان دست گدا
همه گی بی پروا
همه گویند خدا !
در پی و در طلب یک لب نان
بتهء سنگین دل
مانده آغوشش سرد
نه دهد جای به مرغ تنها
چقدر بی در دیست
چقدر بی برگیست
برگها ریخته ازشاخ درخت
سبزه ها پامال اند
آسمان آبی نیست!
هر سو بینی زردیست
آسمان دور وزمین سخت شده
همه بد بخت شده !
بوی نان گم شده از روی زمین
باد ویلان همه جا می گردد
خسته دل، افسرده
بر لبش رنگ حکایت مرده
زیر آن بتهء خشک خسپیده
بار دیگر گفتم:
چیست پیغام تو ای بادبگو!
باد بر خود لرزید
سر به دیوار وبه در ها کوبید
اشک از گونه سردش جاری
بود لکنت به زبانش ساری :
<< ماما...ما.مادری ‌. بی..بی.. مار است... !>>
شب به راه افتاده...
شام در کوچه نشسته خاموش .
تیرگی در همه جا گل می کرد
قریه در نکبت فقر
هی پهلو می زد:
این چه بی نانی چه بیدا دگریست ؟
خنده زین شهر و ولایت سفریست!
درد بی نانی درینجا ساریست،
شهر در کالبدش می پوسید
مادری بیمارست !
درد بی نانی ‌و فقر
درد بی لبخندی
درد بی آزرمی
همه جا برده هجوم
نالشی ، ضجهٔ آوای خفیف
می خزد از پس در
آی مردم ! مُردم .
گرچه در همهمهٔ آمد و شد،
همه در وسوسهٔ :
<< این چند است ؟>>
مست خمیازهٔ داد ‌ستدند
از درون دل یک کلبهٔ تار
پیکر درد کش یک مادر،
بود در لرزو تب بی پایان
هردو چشمش گریان
داشت پیهم فریاد :
چی شدی آ منصور !
من دگر میمیرم ،
درد همزاد. منست
درد این گرسنه اشکم بگذار !
گفت منصور که ای مادرمن !
این دوا نیست ، دگر در بازار !
گشته بازار کساد
چی شدی آ منصور !
تو بیا این دم آخر در یاب!
سوی من زود شتاب
درد من درد بزر گیست
درد بی عاطفه گیست،
درد بی مهری نان با انسان
درد من درد بزرگیست
درد تنهایی وفقر
درد بی لبخند یست
درد انباشته گی سر مایه
درد من درد بزرگیست ...!
چی شدی آ منصور
باد دنبال تو آمد گفتم :
که بگویش بر گرد !
باد .هم در پی داد و ستد است
با دهم در بازار
سخت سر گردان است
زانکه ویلان، پی یک نانست !
لحظه یی آخر من در راهست !
چی شدی آ منصور !
لحظه ماندن من کوتا هست!
باد بازار رها کرد
باد آسیمه سر از ره برگشت
راه پر از خم و پیچ
این ره بی پایان
راه پر از دوکان
و دکان ها بی نان
بود پایانش هیچ !
باد راهش کج کرد
طول و پهنای ره از سر پیمود
این چسان بازار است ؟
باد این را می گفت :
بوی خون در همه جا پیچیده
کوچه ها خونین است
آب ها خونین است
چاه میدانی و حوض مسجد
همه پر از خون است
بوی نان نیست دگر‌
کوچه پر از خون است
هیچ دیدی، تو شهری بی نان ؟
هیچ دیدی تو شهری پر خون ؟
باوَرت نیست اگر گفتهء من
از درخت کهن کوچه بپرس !
یا ز گنجشک سر پایهء برق
که درین خانه، درین جا چه گذشت !
گفت: گنجشک . خدا می داند !
که زنی، مادر پیری، این جا،
مثل صدا ها زن دیگر امشب،
مثل صد ها کودک
در غم لقمهء نانی جان داد !
و صدا ها پیهم
پر طنین است ، بلند
سنگ و چوب کوچه از زبان مادر
داشت فریاد که هی :
چه شدی آ منصور !
مادرت مرد ، برو !
نان سردی که بیاوردی حیف !
قُوْتِ این پیکر بی جان نشود
برو این نان ببر !
نوش داروی٬ پس از مرگ بود ٬
مرگ سهراب ٬ که از دست برفت
نان قاق تو ز خوردن مانده
شاید این نانک قاق
لوحه سنگ سر گورش گردد
که نویسی تو بر ان:
هست این هدیه فقر !
هست این کشتهء نان!

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۰۹    سال هــــــــــژدهم                جوزا           ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی     جــــون  ۲۰۲۲