من و تنهایی
و اندوه دوری ات
و این باد سرکش
که دوست ندار به کسی دست بدهد
و این تاریکی که به سایه می گوید ؛
عنتر بی غیرت !
و این تالاب گیج
که در جا زده
و این ماهتاب تنبل
که پیوسته خمیازه می کشد
و این گل های رز
که عاشقی مبهوت شان نشد
و این جام شراب سرخ
که خماری سراغ اش نمی رود
و این بیهودگی که
خیلی ادعا ها دارد
و این بوم
این همه رنگ
این همه اسباب
که نقاش را گم کرده اند
و این همه مضمون
که شعری نمی تنند…
همه به یک سوی
دست هایت کو
تا به امنیت برسم !
آرش آذیش
|