کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

عطر گل سنجد

 

 

 

وه لاله ره قسم دادم

 

 

 

استاد! مه نسرین هستم، رفیق نسرین

 
 

               ایشر داس

    

 
محبت
داستان کوتاه

 

 

روز جمعه بود و صوفی غلام رسول در باغچه ی خانه اش سرگرم وارسی و آبیاری گل های رنگارنگ. امید نواسه ی او که همه او را امیدک صدا میکنند با پیشانی ترش سوی صوفی صاحب آمد، سلام کرد، دستان پدر کلان را بوسید وشکوه کنان گفت:
«بابه جان، ای بچه ات را نصیحت کن. یک روز جمعه است که کمی تلویزیون ببینم، نماند که کارتونی ره تا پایان ببینم، درس بخوان، کار خانگی ات را کو، اتکه و پتکه میکند. شب مادرم را بخواب نماند روز مرا».
صوفی صاحب محبت اش ورزید گفتش:«برو دست و روی تازه کن! مادر کلانت و مادرت مصروف آماده کردن ناشتا اند زود برگرد!»
هنگام ناشتا که همه اعضای خانواده دَور میز جمعه بودند صوفی صاحب گلایه کرده گفت:« من و بی بی حاجی یک ماه مسافرت رفته بودیم. مطمئن بودم کارهای تجارت خانه منظم پیش میرود، چون لاله سرنی سنگهـ شریکم با دقت و امانت داری تلاش می ورزد تا کار تجارت ما رونق بیشتر داشته باشد. ولی از وضع خانه متاثر شدم. امیدک بیخی زار و ضعیف شده چرا؟»
پسرش، فرید گفت:«شما جدی و افسرده نشوید پدر! چیزی نیست یک بار پیش دکتر بردمش گفت کِرم معده دارد. دوا هم داد، ولی طوریکه شیبا جان برایم گفت از کرم اثری نبود. حقا که شیبا جان و من روزانه سخت درگیر وظیفه در پوهنتون و مکتب هستیم کمتر وقت برای امیدک داشته ایم.»
بی بی حاجی، تخم مرغ و پنیر با توته ی نان خشک برای نواسه نازنین خود پیش کرد مگر او آنها را رد کرد که دلش نیست و چوکی اش را کنار پدرکلان کشید و بر بازو او سر نهاد.
فرید رو به پدرش کرده گفت: «خشویم می گوید خدا نکند که امیدک را زردی گرفته باشد در این صورت باید او را نزد لاله لال چند بنگال برد که زردی او را بیرون آورد و هم برایش از مولای کوچه حضرت تعویذ گرفت.»
صوفی غلام رسول پرخاشگرانه گفت: «از خدا بترسید قرن بیست است! زردی بیرون کردن و تعویذ گرفتن را کنار بگذارید. چرا این قدر ساده لوحی! توبه خدایا!»
در این لحظه شکیبا گفت:«فرید جان چرا باعث توبیخ مادر بیچارهء من شدی. او صرف یک مثال آورده بود. فرید در جوابش گفت: خواستم که موضوع از جدی بودن بکاهد و شوخی کردم، ببخشا عزیزم!»
مگر صوفی صاحب آرام نداشت و از خاطر صحت امیدک نواسه اش نگران بود. به عروس اش گفت: «شیبا جان فوران به برادرزاده ام دکتر کپور زنگ بزن تا همراه ی او در مورد امیدک گپ بزنم» شکیبا به خانه دکتر کپور تیلفون کرد و پس احوال پرسی برایش گفت صوفی صاحب می خواهد با شما صحبت کند از ما و شما خدا حافظ و گوشی را به خُسرش سپرد.
دکتر کپور و صوفی صاحب احوال پرسی مفصل نمودند. سپس صوفی صاحب به وی گفت: «دکتر بچیم! خودت امیدک را که می شناسی همو نواسه ام را میگم که خودت او را ختنه کرده بودی!» دکتر کپور در پاسخ گفت: «بلی کاکا جان بیخی به یادم است. فرید جان وعده کرده بود که یک دست دریشی برایم تحفه بدهد که زورآور تا امروز به وعده ی خود وفا نکرد.» هر دو بلند خندیدند. صوفی صاحب ادامه داد: «فرید جان هوش پرک است حتمن یادش رفته. ولی دکتر جان امیدک ما ناجور است. فردا مه و بی بی حاجی همراه با او ساعت چهارونیم به معاینه خانه خودت بیاییم درست است؟»
دکتر کپور پاسخ داد: «خدا نکند که امید جان زیاد مریض باشد، می توانم همین الان بیآیم در غیر فردا ساعت یازده راساً او را به بیمارستان بیاورید کدام مشکلی نیست» صوفی صاحب پاسخ داد: «نه بچیم حالا لازم نیست بسیار تشکر. من می فهمم که روز های جمعه در عبادتگاه آسه مایی جماعت می باشد و خودت و خانواده ات حضور می برید. درست است فردا شفاخانه می رسیم.»
فردای آن روز ساعت ده و نیم صوفی صاحب همراه با همسرش و نواسه اش به بیمارستان رفته سراغ دکتر کپور گرفتند. نرس موظف برای شان گفت:‌«شف ما دکتر کپور در اتاق عملیات است کمی صبر کنید بیرون می آید. شما حتما جناب صوفی استید؟» صوفی صاحب سر به علامه ی تایید تکان داد و منتظر دکتر کپور نشستند.
بیست دقیقه بعد دکتر به دفترش آمد. خواست به رسم هندوان پای صوفی صاحب را لمس کند که او نگذاشت و یکدیگر را در بغل گرفتند. دکتر به بی بی حاجی، هم خیلی حرمت گذاشت و امیدک را که دست او را می بوسید، به بغل گرفت و از صوفی صاحب قصه بیماری او را شنید و لحظه بعد به آنها گفت: «شما همین جا منتظر باشید من امید جان را معاینه کرده بر میگردیم.»
دکتر کپور پس ازمعاینه امید جان به دفترش بازگشت. صوفی صاحب کمی دلهره داشت و نگران بود و با دیدن دکتر فوراً پرسید امیدک چی شد دکتر جان! چه تکلیف دارد؟ دکتر جواب داد: «او فعلاً خوابیده، بهتر است که راحت بخوابد. من یک نامه برای تان می نویسم شما آن را به اداره مکتبش بفرستید. البته تا معایناتش بخیر تکمیل گردند خوب است که در بیمارستان بماند.» بی بی حاجی اندوهناک‌‌‌ پرسید: «خداوند خیر کند! نواسه مه جگر توته مه چرا بستری شود؟» دکتر در پاسخ گفت: «اینجا بهتر است. در غیر آن شما برای یک معاینه به یک لابراتوار باید مراجعه کنید و برای معاینه دیگر به لابراتوار دیگر بروید که در واقع برای تان سرگردانی خواهد بود. در دو روز آینده بخیر همه معایناتش تکمیل می شوند، جای نگرانی و اندیشه نیست مطمئن باشید.»
صوفی غلام رسول با خود می اندیشید که یقیناً امیدک ناجور است که دکتر او را در بیمارستان بستری کرده، ولی برای آرامش خاطر خانواده، او موضوع را ساده و آسان ابراز می دارد.
خانواده صوفی صاحب شام آن روز آرام نداشت، چراغ خانه ی شان بیمار بود نه از شوخی ها و نه هم از قهقهه های او اثری بود. فرید و همسرش شکیبا می خواستند که به عیادت پسر شان بیمارستان بروند صوفی صاحب مانع شد و گفت:‌ جای که دکتر کپور باشد ما را صبر است و نه باید باعث اذیت مریض ها شد.
روز یکشنبه پس چاشت صوفی صاحب همراه با اعضای خانواده بیمارستان رفتند. امیدک را محبت ورزیدند. دکتر کپور آنها را به دفتر شان همراهی کرد و مختصر از مریضی جدی امیدک آگاه ساخت. همچنان از برنامه ی که در مورد رفع مریضی امید جان آماده کرده بود آن را جسته جسته توضیح داده گفت: «باید معده امید جان عمل شود و امکان خونریزی موجود است تا جاییکه من آگاهی دارم گروپ خون شما چهار نفر با گروپ خون امید جان همنوایی ندارد و بسیار کم کس ها این گروپ خون را می داشته باشند، ولی پسر مامایم این گروپ خون را دارد او را برای فردا دعوت کرده ام که بیاید و برای امید جان خون بدهد»
دکتر کپور جهت اطمینان خاطر صوفی صاحب گفت: «من برنامه تداوی امید جان را به رییس شفاخانه دکتر صاحب هلالی و دکتر صاحب روشن علی و دکتر صاحب هربنس سنگهـ لغمانی مطرح کردم و همنوایی شان را مسجل کرده ام»
بی بی حاجی ارام آرام آشک میریخت، شکیبا سوی دکتر کپور نگریست و گفت: «حق با شماست دکتر صاحب! در روز های پسین امیدک ما کمتر آب می نوشد و کم می خورد.» فرید رو به دکتر کپور کرد و گفت: «از همه تلاش‌ها و سعی برادرانه ی تان خیلی ممنونم و مشکورم. همواره فکر می کردم که پسرم ممکن کدام تکلیف عادی داشته و جدی نبوده ام. لعنت بر من خیلی خجلم.» صوفی غلام رسول دست به درگاه ی خداوند بلند کرد و طالب صحتمندی و بهروزی امیدک شد و پیروزی دکتر کپور را استدعا کرده گفت: «از قدیم ها گفته اند که دوست پدر خویش پسر. من و پدرت باهم دوست و آب و نمک بودیم امروز خودت این ضرب المثل را ثابت کردی.»
(())(())(())
دو هفته پس از صحتمندی کامل امید جان، صوفی صاحب در خانه ی شان دعوتی صمیمانه برپا کرد و دکتر کپور و خانواده او را هم دعوت کرده بود و چند کَرت از توجه و پشت کار دکتر صاحب و دیگر همکارانش به نیکی یاد می کردند. در این میان زنگ تیلفون خانه به صدا آمد و فرید گوشی را برداشت با طرف مقابل صحبت کرد و گوشی را گذاشت. کنار دکتر کپور رفته آهسته آگاهش کرد که تیلفون برادر او بود و گفت که لالا کشن چند چودهری، خانه ی تان آمده و با شما کاری عاجل دارد و منتظر تان است. دکتر و خانواده اش خواستند که برخیزند و بروند ولی صوفی صاحب مانع شد و برای پسرش گفت: فرید جان برو زود کاکا چودهری را از خانه دکتر صاحب با خود بیاور. بچیم زود شو!» چودهری صاحب آمد بغل کشی ها صورت گرفت و در صدر خانه برایش جا تقدیم کردند. چودهری صاحب از بی بی حاجی جویای احوال خانواده پدری او شد که باهم شناخت و مهر داشتند. صوفی صاحب کنار چودهری صاحب نشست و دلیل پریشانی او را در حالیکه دیگران به صحبت این دو مرد مو سپید به دقت گوش می کردند، جویا شد. چودهری صاحب افسرده پاسخ داد: «مه خانه دکتر از این خاطر رفته بودم که نفر های حکومتی و کلان را می شناسد کدام رفیق دلسوز اگر دارد ما را کمک کند شاید نصیب مه آب و نمک خانه شما بود جان کاکایش مرا این جا آورد. صوفی جان چه عرض کنم! خودت که بهتر می دانی، البته ایشور یکتا از این خانه دور داشته باشد، ما هندوان و سیکهـ ها به غیر از میت کودکان و کسانیکه ترک دنیا کرده باشند نظر به هدایت کتاب مذهبی مان به خاک سپرده یا به آبی که به شدت روان باشد می سپاریم، ولی میت دیگران را نذر آتش می کنیم و برای این کار از چوب بلوط استفاده میگردد. گاه گاهی راه های ولایت کابل بسته میشود زمستان پیشرو است. در محل به آتشسپاری میت در قلعچه چوب سوخت نداریم، چند نفر از خدمتگاران قوم نزدم آمدند و مشکل را قصه کردند سرانجام لالا بهگوان داس گاندهی که خدمت‌گار صادق قوم است، حاضر شد به خوست و گردیز برود و دو لاری چوب بلوط بیاورد. با زحمت بسیار دو هفته پیش این کار را انجام داد ولی در راه برگشت او و دو لاری پر از چوب بلوط را در لوگر قید کرده اند هر روز کرایه دو لاری را می پردازیم. میگن امر شده که مواد خوراکه و هر چیزی دیگر از لوگر به کدام ولایت دیگر یا کابل نرود، اجازه نیست. صوفی جان! تو خودت قضاوت کو چوب سوخت نباشه و مرده در میدان بمانه! راه خداست؟»
صوفی صاحب آهی کشید و گفت: «ترس خدا از ما مردم کوچیده ای چی حال است!» بسیار متاثر شد و از فرید پسرش پرسید که والی لوگر کیست؟ فرید در پاسخش گفت: «فکر میکنم آقای سرلوړی است ولی دقیق نمی دانم!» صوفی صاحب با ابرو های کشیده تکرار کرد «سرلوړی؟! داماد شاه بو!؟» بیدرنگ کتابچه یادداشت هایش را از جیب واسکت اش بیرون آورد و برای فرید داد گفت: «این شماره را دایر کن!» فرید جان تیلفون کرد و برای طرف مقابل که مدیر قلم مخصوص والی لوگر بود گفت که از کابل گپ می زند و صوفی صاحب غلام رسول میخواهد با جناب والی صاحب عاجل صحبت کند. در پاسخ شنید که والی صاحب در جلسه است. فرید جان به تکرار گفتش اگر موضوع عاجل نمی بود من تیلفون نمی کردم. در پاسخ شنید خوب شما منتظر باشید من با والی صاحب در تماس می شوم. مدیر قلم مخصوص در جلسه رفت و برای والی گفت: «فردی از کابل تیلفون کرده می گوید که صوفی صاحب غلام رسول با جناب شما کار عاجل دارد از دایر بودن جلسه گفتمش ولی او اصرار دارد.» والی پرسید «نامش را چه گفت صوفی غلام رسول؟» مدیر گفت بلی. والی برایش هدایت داد «اله زود تیلفون را بیاور ورنه اگر خانمم خبر شد که با مامایش گپ نزدیم قیامت برپا خواهد شد.» تیلفون را برای والی پیش کرد. بلی گفت. فرید جان خود را معرفی کرد و پس از احوال پرسی گفت که صوفی صاحب با شما کاری عاجل دارد و پس از خدا حافظی گوشی را به پدرش سپرد.
صوفی صاحب پس از تعارف معمول به والی لوگر گفت: «خودت می دانی که برادران هندو و سیکهـ ما میت شان را به آتش می سپارند. چوب سوخت در کابل یافت نمی شود لالا بهگوان داس گاندهی، یکی از بزرگان قومی شان تا خوست گردیز رفته چوب سوخت خریداری کرده و شما او و لاری های پر از چوب سوخت را در لوگر قید کرده اید، در حالیکه مردم هندو و سیکهـ روزانه کرایه های لاری ها را می پردازند! راه خداست؟ من خواهش می کنم هر چی زودتر اجازه بدهید که آن مو سفید با دو لاری چوب بخیر به کابل برسند!» والی در پاسخ گفت: «از این رخداد شدیداً متاثر هستم! البته هدایت صادر شده محدود به بیرون رفتن مواد خوراکه است که هر ولایت به آن احتیاج دارد نه به چوب سوخت و دیگر اقلام. من فوران به قوماندان امنیه ولایت دستور می دهم تا آن نماینده هندوها را با دو لاری چوب سوخت تا کابل حتی تا قلعچه با گزمه بفرستد تا کسی مانع شان نشود.».
«تشکر والی صاحب در امان خداوند باشی.» «من هم از شما تشکر می کنم که مرا متوجه این قضیه ساختید. سلامت باشید صوفی صاحب!» گوشی ها را گذاشتند. همه شادمان شدند.
چودهری صاحب خطاب پدر فرید گفت: «صوفی جان! ایشور یکتا برایت ثواب بدهد بودنت برایم مایه سرفرازی است بسیار خیر ببینی!»
شام از رسیدنش کم کم هوشدار می داد و نجوای او به گوش حاضرین دعوت رسیده بود. دکتر صاحب کپور و خانواده اش و چودهری صاحب برخاستند که روانه ی خانه های شان شوند. چودهری صاحب سوی امیدک رفت، دعایش کرد و یک نوت صد افغانیگی را از جیبش بیرون آورد و پس از چرخاندن بر سر امیدک به شکیبا جان سپرد که خیرات کند.
هنگام وداع، نگذاشتند که بی بی حاجی و صوفی صاحب آنها را تا دروازه خانه، همراهی کنند. دکتر کپور در نزدیک دروازه خانه، سوی فرید جان نگریست و گفت: «زورآور همو یک دست دریشی را که وعده کرده بودی تا امروز ندیدیم.» فرید جان با شادمانی گفت: «خیر باشد دکتر صاحب! بخیر شش ماه پس باز هم شما را زحمت خواهیم داد و این بار دو دست دریشی تقدیم خواهیم کرد» همه خندیدید.
پایان

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۰۹    سال هــــــــــژدهم                جوزا           ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی     جــــون  ۲۰۲۲