کابل ناتهـ، Kabulnath



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Deutsch
هـــنـــدو  گذر
آرشيف صفحات اول
همدلان کابل ناتهـ

دريچهء تماس
دروازهء کابل

 

 

 

 

 

 
 

               علینا روشن

    

 
 کابوس

 

 

مثل هر روز با اشتیاق وارد دانشکده شدم .به دوستانم سلام دادم ,استاد به صنف آمد و درس را شروع کرد.در جریان درس نکته های مهم را یاد داشت می کردم.در ختم درس همصنفانم بیرون رفت تفریح کند .من داشتم کتاب "آرزو های بزرگ "اثر چارلیز دیکنز را مطالعه می کردم ناگهان صدای تیر اندازی شروع شد .با ترس و لرزه از پنجره نگاه کردم ،مردان مسلح نقاب پوش با نعره "الله اکبر "وارد دانشکده شدند وبه هر کس پیش رویشان برابر می شد شلیک می کرد . از ترس زیاد عضلات بدنم سفت شده بود، آب دهنم را به سختی قورت دادم ،ضربان قلبم تند تند می زد.مهاجمان تک تک اتاق ها را می گشت.پشت دروازه ایستاد شدم با نزدیک شدن صدای پا دهنم را محکم گرفتم مبادا چیغ بزنم .سرعت تنفسم خیلی نا منظم شده بود ،نمی دانستم چه کار کنم .خودم را به سختی پیش پنجره رساندم، دروازه با ضربه ی محکمی از جا کنده شد و من خودم را از پنجره انداختم.


با فریادی از خواب بیدار شدم .باورم نمی شد خواب دیده ام ،صورتم را لمس کردم ،با خودم گفتم :یعنی ممکن هست؟من هنوز زنده ام .چراغ را روشن کردم ،بدنم از ترس زیاد خیس عرق شده بود .صورتم مثل گج سفید شده بود ،جرات نگاه کردن به آینه را نداشتم.به مو هایم چنگ زدم و گریه کردم ،شاید ترسیده بودم شاید هم به سر نوشت مبهم خودم گریه می کردم.پنجره باز بود وباد پرده نازک گلابی رنگ که با رنگ اتاق ست شده بود را پس می زد ،پیش پنجره ایستاد شدم وبه ستاره هانگاه کردم که داشت چشمک می زد. باد موهایم را نوازش می داد وبا خودم گفتم :"ببر ای باد! آرزو هایم را به سرزمین رویا ها .عطر مو هایم رابه نا کجا آباد." بر گشتم به ساعت نگاه کردم عقربه ساعت 2:39شب را نشانه گرفته بود.با کابوس که من دیده بودم محال بود بخوابم.به قفسه کتابم نگاهی انداختم ،دنبال کتابی می گشتم که با حس وحالم همخوانی داشته باشد ."آرزو های بزرگ"توجهم را جلب کرد .کتابی که قبلا مطالعه کرده بودم .به یاد پیپ افتادم پسر که آرزو داشت جنتلمن شود .با خودم گفتم :تو خیلی خوشبخت بودی پیپ!تو به آرزو هایت رسیدی ولی من آرزو هایم را زنده زنده دفن می کنم.


در ذهنم شرایط خودم را با پیپ مقایسه می کردم ،نمی دانم چطوری وچه موقع خوابم برده بود ولی صبح با صدای مادرم بیدار شدم که با روانشناس در مورد من صحبت می کرد.مادرم وضعیتم را بهتر از خودم می دانست.او با نگرانی می گفت "وضعیت دخترکم اصلا خوب نیس آقای کمال.این روزا کمتر حرف میزند و مدام در اتاقش هست .می ترسم بلای سرش بیاورد" از آن سوی خط می شنیدم آقای کمال دوست پدرم که روانشناس خوبی بود به مادرم روحیه می داد .مادرم متوجه من شد وبا کمال خدا حافظی کرد .صورتم را بوسه باران کرد،بیچاره مادرم بخاطر من اشک در چشمانش حلقه زده بود ولی از من پنهان می کرد،منی که هرشب کابوس می دیدم با قدیم ها خیلی فرق کرده بودم ،مادرم صبحانه ام را با یک شاخه گل سرخ به اتاق آورد .اشتها نداشتم ولی با اصرار مادرم چند لقمه نان وپنیر خوردم .او تلویزیون را روشن کردتا برنامه مورد علاقه ام را تماشا کنم.ولی با دریغ ودرد من حوصله هیچ چیزی را نداشتم. سر خط خبر ها در تمام تلویزیون ها سقوط حکومت بود ،حالم به هم خورد.خاطرات تلخ حمله بر دانشگاه کابل که خیلی وقت بود همراه همیشگی من بود وهر گز آن صحنه از ذهنم پاک نمی شد دوباره پیش چشمانم جان گرفت .بغض گلویم را می فشرد به یاد آن روز افتادم که با چشمان گریان دانشگاه را ترک کردم .مادرم با مهربانی دلداری می داد ومی گفت :"بچیم قانون دنیا همی اس .ما در گذشته هم شاهد تغیر نظام بودیم ولی هیچ گاه نا راحت نمی شدیم .حالی تو چرا گریه میکنی؟"خوب می فهمیدم حرف های مادرم از روی ترحم هست.برایش گفتم :مادرجان !آرزو هایم بر باد شد .آنچه حقم بود حالا برایم می شود آرزو . با شنیدن سخنانم مادرم سکوت کرد. ومن با چشمان گریان از خانه زدم بیرون .

 

بالا

دروازهً کابل

الا

شمارهء مسلسل   ۴۰۸    سال هــــــــــژدهم                 ثور/جوزا           ۱۴۰۱    هجری  خورشیدی     مَی  ۲۰۲۲