روبروی آیینهی دیواری روی چوکی نشستم. دستانم را چرب کردم. صورتم را در
آیینه دیدم. مقداری چرب برداشتم و صورتم را هم چرب کردم. کسی دروازه حویلی
را تکتک کرد. «عجب مردمی! چرا زنگ را نمیزند؟» سویچ دروازه را زدم، دیدم
برق نیست. نگاهی از درچه به دروازه انداختم، کسی دیده نمیشد. شوهرم را صدا
زدم.
ــ سهراب دروازه را میزند، ببین کیست.
شوهرم در اتاق دیگر بود. نمیدانم چکار میکرد. ظهر تا حال در همانجا گم
بود. دروازهی اتاق را از داخل بسته بود. جواب نداد. پشت دروازه اتاق رفتم.
تکتک کردم.
ــ چکار داری، برو دروازه را باز کن، مهمان خودت است.
لباس درستی به تن نداشتم، تا لباسم را عوض میکردم وقت میگرفت.
ــ تازه از حمام برآمدم، لباس درست به تنم نیست.
ــ من کار دارم، خیلی مصروفم.
به اتاق سومی رفتم. علی پسرم با آیپد بازی میکرد.
ــ علی، جان مادر برو دروازه را باز کن. برو، بعد بیا بازی کن.
ــ نمیتوانم، بازی را میبازم.
ناچار خودم رفتم و دروازه را باز کردم. ستاره دوست دوران دانشگاهم بود.
دسته گلی و کادویی همراهش آورده بود. ستاره را همراهی کردم و به اتاقی کنار
علی رساندم. سپس رفتم به خودم رسیدم. دوباره روبروی آیینهی دیواری روی
چوکی نشستم. موهایم را شانه زدم، حالت دادم و کمی چرب کردم. موهای پشت سرم
را گلمانند بستم. لباسهایم را یکییکی دیدم. نمیدانستم کدامش را بپوشم.
بالاخره لباس دامنداری از میان لباسهایم بیرون کشیدم و پوشیدم. چادر
کوچکی همرنک دامن لباسم را امتحان کردم. «زیبا معلوم میشوم، نمیشوم!»
پیش آیینه ایستادم. خودم را در آیینه تماشا کردم. چادر به میلم نبود. چادر
دیگری برداشتم و امتحان کردم. «این مقبولتر است». رنگش سرخ بود. رنگ سرخ
را خیلی دوست دارم. گردنبندم را به گردن آویختم. گوشوارههایم گوش کردم.
ترنگ، زنگ دروازه به صدا درآمد. مادر و خالهام هم از راه رسیدند. دروازه
به را به روی آنها باز کردم. هر دو را پهلوی ستاره و علی نشاندم.
تقریباً ده دوازده نفر شده بودیم. یکی دو مهمانم هنوز نیامده بود. شوهرم
سهراب در اتاقش بود. نمیدانم چکار میکرد. نمیتوانستم وارد اتاق شوم،
دروازه را از داخل بسته بود. همه در اتاق گرد هم جمع شدیم. مادرم و ستاره
کیک جشن تولدم را آوردند. خالهام در گوشهی اتاق نشسته بود. من دورتر از
خالهام در جایم قرار گرفتم. علی هم کمی دورتر از من نشسته بود. مصروف بازی
بود و توجهی به مهمانان نداشت. دو پسر دیگر هم در دو طرف علی نشسته بودند و
بازی او را نگاه میکردند. مادرم کیک را آورده پیش رویم گذاشت. همه دورم
جمع شدند. در همین موقع سهراب شوهرم وارد اتاق شد و به جمع ما پیوست.
ــ تولد، تولد، تولدت مبارک!
همه، همصدا زمزمه میکردند. مادرم گفت:
ــ نیت کن دخترم.
چشمانم را بستم و نیت کردم. «کاش جنگ تمام شود، صلح و آرامی بیاید.»
همانطور با چشمان بسته یک نفس فوت کردم و تمام شمعهای روی کیک خاموش شد.
همه چکچک زدند. خالهام چاقویی به دستم داد.
ــ کیک را قطع کن جان خاله.
کیک را از وسط نصف کردم. سهراب کنار دروازه ایستاد بود، کمی نزدیک آمد. با
مادرم احوال پرسی کرد. نگاهی معنا داری به من انداخت و کادویی که به دست
داشت، به دستم داد و گفت:
ــ تولدت مبارک سارا!
کادویش را تحویل گرفتم. «تشکر.» خودش را پس کشید و پهلوی مادرم نشست. همه،
یکییکی تحفههای خود را دادند و تولدم را تبریک گفتند. از همه تشکری کردم.
خالهام کیک را قطعه قطعه کرد. چای و کیک را صرف کردیم. ستاره کنارم نشسته
بود، ناگهان زیر بغلم زد. طوری که از جایم پریدم. «کادو را باز کن ببینم
چیست.» چای به گلویم زد و سرفهام گرفت. چشمانم را آب زد و قوخقوخ سرفیدم.
ــ کمی صبر داشته باش دختر!
ــ عجله دارم، میخواهم ببینم تحفه سهراب چیست.
کادوی شوهرم را برداشتم. به سهراب نگاه کردم. سهراب گفت:
ــ خودم کادو کردم، بازش کن.
دو دل شده بودم. احساس خوبی نداشتم. ستاره دوباره زیر بغلم زد. کادو را باز
کردم. روی ورقی با خط نه چندان زیبا نوشته بود: «برای تو عزیزم.» سپس
چشمانم به چادر آبی رنگ افتاد. فهمیدم چادری است. از بین پلاستیک کشیدم.
متعجب به مادر، خاله و سهراب نگاه کردم. همه حیرت زده نگاهم میکردند به
غیر از سهراب. ناگهان، لبخندها و بگو بخندهای همه از میان رفت و فضای اتاق
را سکوت فرا گرفت. اتفاق غیر منتظره!
ــ سرش کن.
ــ بعداً سر میکنم.
ــ سر کن ببینم زیبا است یا نه.
همه در سکوت مرا تماشا میکردند. به مادرم نگاه کردم. مادر با تکان سر
موافقت کرد. بلند شدم. چادری را به سرم کشیدم. به یکباره همه چیز پیش
چشمانم تاریک شد. گویی همه غمها به سرم فرو ریخت. از جالیهای چهارخانهی
چادری بیرون را تماشا کردم. همه چیز را چهارخانه و مربع شکل میدیدم. سهراب
را دیدم که در صندوق چهار در چهار دست و پا میزد. چادری را از سرم پس
کردم. نمیتوانستم خوب نفس بگیرم. از روی ناچاری و بدتر نشدن اوضاع جلو
مهمانان از سهراب تشکری کردم. چادر را دوباره داخل کارتنش گذاشتم. سپس باقی
هدایا را با قلب اندوهگین و چشمان اشکآلود و گلوی بغض گرفته یکییکی باهم
دیدیم.
معولاً در خانوادهها رسم است تحفهها را دسته جمعی نگاه میکنند. از
تحفهی سهراب واقعاً دلگیر شدم. پیشم فکر کردم. چرا برایم چنین تحفهی
خریده است؟ با این کارش میخواهد چه بگوید. هدفش از این کار چیست؟ با آنکه
خوب میداند من یک فرد تحصیل کردهام و هیچگاه چادری سر نمیکنم. تحفه
مادرم را باز کردم. چشمانم به تحفهی مادرم بود و حواسم به تحفهی سهراب.
تحفه را دادم به خالهام که نگاه کند. خالهام تحفه را به ستاره داد.
ــ اُه، چقدر قشنگ است!
ــ خواستم مقبولترین تحفه را برای دخترم بگیرم.
ــ ممنون مادر.
تحفهی ستاره را برداشتم و باز کردم. همه به من و کادو چشم دوخته بودند.
تحفه ستاره یک جلد کتاب بود. کتاب را برداشتم و ورق زدم. چشمانم در اولین
ورق بالاتر از عنوان کتاب گرم شد. «تقدیم به عزیزترین دوستم سارا.» کمی
پایینتر نوشته بود. «تولدت مبارک رفیق!» آهسته زیر لب خواندم. مستقیم به
چشمان ستاره نگاه کردم. چشمانش از خوشی برق میزد. خوشحال شدم و موقتاً
فکر چادری را فراموش کردم.
ــ ممنون قندم.
ــ دستم خالی بود، نتوانستم چیزی بهتر برایت بگیرم. تحفهی ناچیز مرا
بپذیر.
لبخند زدم و گفتم:
ــ نه نه، اصلا اینطور نیست. بهترین تحفه است.
کتاب را بررسی گذرایی کردم و دادم به مادرم. کتاب دست به دست شد تا اینکه
دوباره به دست ستاره رسید. ستاره از جایش بلند شد و به طرف قفسه کتابهایم
رفت. آن را در کنار دیگر کتابهایم در قفسه قرار داد. لحظهای آنجا ایستاد
و به کتابهایم نگاه کرد.
ــ کتابهای خوبی جمع کردهای.
سهراب دخالت کرده فوراً جواب داد.
ــ آری، دانشگاه خوانده، باید هم کتابهای خوب داشته باشد.
از سهراب انتظار نداشتم چنین حرفی بزند. آنهم در چنین روزی جلو مهمانان
کنایه بگوید. نمیدانم او را چه شده بود. قبلاً اینطور نبود. نگاهش کردم.
نخواستم در جوابش چیزی جلو مهمانان بگویم. به ستاره نگاه کردم. گویی منتظر
جوابم بود.
ــ بله، جز چند کتاب، همه کتابهایم گلچین است.
ستاره از کنار قفسهی کتابها برگشت و کنارم ایستاد.
ــ نمیخواهی بنشینی.
ــ ناوقت شده، میخواهم بروم.
ــ لحظهای بنشین، باهم کمی صحبت کنیم. خیلی وقت است همدیگر را ندیدهایم.
ــ نه، باید بروم. اگر دیر شود، شوهرم ناراحت میشود.
ــ اقلاً یک پیاله چای بنوش.
ستاره را راضی کردم لحظهای دیگر هم بنشیند. برایش چای ریختم. شوهرم سهراب
به اتاق دیگر رفته بود. مادرم در حال شستن قابها و پیالهها بود. خالهام
در کنارش رفته بود و باهم صحبت میکردند. من و ستاره تنها در اتاق بودیم و
با کوتی از تحفهها. از جایم برخاستم. کارتنهای تحفه را جمع کردم، داخل
خریطه پلاستیک انداختم و گوشهی اتاق گذاشتم. تحفهها را هم جمع کردم. چشمم
به چادری سهراب افتاد. کمی دلخون شدم. با این حال روبهروی خوبترین دوستم
خودنمایی کردم، طوریکه ستاره متوجه لباس دامن درازم شد.
ــ لباست خیلی قشنگ است.
ستاره باآنکه عجله داشت، چایش را آهسته آهسته و قورت قورت سر کشید. مثل
اینکه از نوشیدن چای لذت میبرد. چادری را برداشتم. اولین بار بود چادری
به دستم میگرفتم. گمان میکردم لباس مرگم را به دست گرفتهام. کفن، جرأت
نمیکردم سر کنم. دستانم میلرزید. دوست نداشتم چنین چادری زشتی را روی
موهای قشنگم بکشم. نمیدانستم با چادری چکار کنم. همینطور به دستم بود و
چیزی به خاطرم نمیرسید. خشک و بیحرکت ایستاد بودم و بهتزده به ستاره
نگاه میکردم. ستاره گفت:
ــ چرا به من زل زدی؟ مگر چه شده؟
ــ با این چکار کنم؟
ــ خُب سرش کن.
ــ نمیتوانم، نمیخواهم سر کنم.
ستاره آخرین جرعهی چایش را سر کشید. از جایش بلند شد. چادری را از دستم
گرفت. ستاره خیلی زیبا است. دختری زیبا روی، نازک اندام و باریک میان.
زیبایی او از شاه پریان کمی ندارد. لباس خوش فورم و خوب دوخت به تن داشت.
طوق طلایی به گردن داشت و گوشوارههای طلایی به گوشهایش آویزان بود. چادر
کوچکش را از روی موهایش برطرف کرد. موهای سیاهش را همچون گلی پشت سرش بسته
بود. موهایش را به آرامی باز کرد. خرمن موهایش ریخت روی باسنش. تمام پشت و
کمرش را پوشاند. در این حالت زیباتر از قبل به نظر میرسید. من بدون دخالت
و بدون حرف، صرف تماشاگر این صحنه بودم. چادری را به سرش کشید. دیدم تمام
زیبایی فطری و اکتسابیاش زیر چادر گم شد. وقتی آن بوجی تهوعآور
نفرتانگیز را به سر کرد، قهقهی سر داد.
ــ چگونه به نظر میرسم.
نتوانستم چیزی در جوابش بگویم. دوباره همان سوال قبلی را کرد. باز هم
نتوانستم حرفی بزنم. اصلاً نمیدانستم چه بگویم. ستاره چادری را از سرش
کشید و به من داد.
ــ تحفه است، اگر سر نمیکنی، حداقل یکبار امتحان کن. ببینم چگونه به نظر
میرسی.
چادری را از ستاره گرفتم و پرت کردم گوشهی خانه. «انزجار آور است».
ــ میدانم چگونه به نظر میرسم.
در این موقع مادر و خالهام وارد اتاق شدند. با آمدن آنها ستاره متوجه شد
دیر کرده است. با عجله حرکت کرد. بیک بغلیاش را برداشت و با مادر و
خالهام خدا حافظی کرد. تا دروازه حویلی همراهیاش کردم، مبادا از دستم
ناراحت شود. دروازه را پشت سرش بستم. لحظهای در چورت پشت دروازه ایستادم.
چیزی فکرم را مشغول کرده بود. برگشتم به اتاق. مادر و خالهام هم آماده
رفتن شده بودند. سعی کردم هر دو را راضی کنم یکی دو شب مهمان شوند. ولی
مادرم گفت: «در خانه کسی نیست. برادرت خانه نیست و زنش تنها است.» خالهام
هم تن به نشستن نداد.
ــ حداقل یک شب بنشنید.
ــ نمیشود دخترم. عروسم تنها است.
با اینهم تلاش کردم لحظهای بیشتر بنشینند. اما کوششهایم بیفایده بود.
دست از مانع شدن برداشتم و دیگر اصرار نکردم. هر دو را تا دروازه بیرون
ساختمان همراهی کردم. کنار دروازهی حیاط، مادر و خاله صورتم را بوسیدند و
خدا حافظی کردند. لحظهای کنار دروازه حویلی ایستادم و گام برداشتن آنها را
نگاه کردم. وقتی آنها به خَم کوچه ناپدید شدند، دروازه را بستم و به
آپارتمانم برگشتم.
وقتی وارد آپارتمان شدم، مستقیم رفتم به اتاق که تحفههای جشن تولدم بود.
همه را جمع کرده منظم در الماری جابهجا کردم. چشمم به چادری افتاد.
برداشتم و کمی فکر کردم. نمیدانستم با آن چکار کنم. نمیتوانستم سر کنم و
نمیتوانستم دور بیندازم. گفتم، بهتر است از خودش بپرسم. «چرا تحفه جشن
تولدم را چادری خریده است؟ خوب میداند من چادری سر نمیکنم. میداند چادری
را دوست ندارم، بلکه نفرت هم دارم.» چادری را برداشتم و به اتاق مهمان
رفتم. چادری را انداختم جلو سهراب. طرفم نگاه کرد. حیرتزده و متعجب.
طوریکه چشمانش از حدقه بیرون زده بود و بیش از حد کلان به نظر میرسید.
گویی از این کارم خوشش نیامده بود و انتظار چنین برخوردی را از جانب من
نداشت. لحظهای بهتزده نگاهم کرد.
ــ چه شده، چرا اینطور نگاهم میکنی؟
ــ بگو چگونه نگاهت کنم؟
ــ گویی روح دیده باشی.
ــ روح ندیدم، اما رفتار ناشایست تو را دیدم.
ــ این چیست که برایم گرفتی؟
ــ میبینی چیست.
ــ خوب میدانی، من چادری دوست ندارم و هرگز … مگر برایم کفن بدوزی.
سهراب بیتفاوت گفت:
ــ به من چه که دوست نداری.
خیلی ناراحت شدم. چون سگ مار گزیده غرولندکنان از اتاق بیرون رفتم. احساس
کردم چیزی از دست دادم. به اتاق خودم رفتم. ناراحت، گیج و منگ گوشهی اتاق
نشستم. به چادری فکر کردم. با خودم کلنجار رفتم. همهی اتفاقات امروز لحظه
به لحظهاش در ذهنم مرور شد. چشمم به کتابها افتاد. برخاستم و کنار قفسهی
کتابهایم رفتم. تحفهی ستاره را از قفسه کشیدم. نگاهی گذرا به صفحات کتاب
انداختم. حوصلهی خواندن را در خود نیافتم. کتاب را پس در جایش گذاشتم. به
آشپزخانه رفتم. میخواستم با شستن ظرفها ذهنم را از فکر چادری بشویم.
ظرفها را پاک و شسته یافتم. به اتاق برکشتم. لباس دامن درازم را از جانم
کشیدم. کنار پنجره اتاق که رو به غرب است، به تماشای غروب آفتاب نشستم.
لحظاتی در سکوت خفقانآور و ملالانگیز، پنهان شدن آفتاب را در پشت کوههای
کابل تماشا کردم. گویی آفتاب بخت و اقبالم در حال غروبم را شاهد باشم،
افسرده و اندوهگین بودم. احساس میکردم کسیکه دوستم داشت، دیگر به من
بیعلاقه شده است. گویی دیگر دوستم ندارد. تحفهاش از همه چیز بیشتر زجرم
میداد. این کار سهراب باعث شده بود خودخوریام بیشتر شود. به یاد سال قبل
افتادم. سهراب بهترین تحفه را برایم خریده بود. خوبترین برخورد را با من
داشت. اما امسال چه؟ خاطرات سال گذشته باعث شد گریهام بگیرد. اشکهایم
بریزد روی گونههایم، از آنجا بغلتد به نوک چانهام، و مدتی در نوک چانهام
بماند و سپس بیفتد روی سینهام. دروازهی اتاقم باز شد. فوراً اشکهایم را
پاک کردم. سهراب در چوکات دروازه ظاهر شد و آنجا ایستاد. با دُم چشم نگاهی
گذرایی انداختم و دوباره بیرون را نگاه کردم. سهراب آمد و کنارم ایستاد.
ــ به چه نگاه میکنی؟
با بیمیلی گفتم:
ــ غروب آفتاب.
ــ برای شب چه بیاورم؟
ــ هر چه میل داری.
لحظهای بعد بدون حرف و کلام اضافی از کنارم رفت. حالا آفتاب تقریباً پشت
کوه غروب کرده بود و نوری زردی مایل به نارنجی، نیمدایرهی در قلهی کوه
تشکیل داده بود و هر لحظه دایرهی رنگی زرد مایل به نارنجیاش کوچک و
کوچکتر میشد. شهر هر لحظه تاریک و تاریکتر میشد و شب تاریکی و ظلماتش
را بر همه جا میگستراند.
نان شب آماده شد. همه دور سفره جمع شدیم و در سکوت ملالآور غذا خوردیم.
حال و حوصله حرف زدن را نداشتم. سهراب هم گویی بهتر دیده بود سکوت کند. فقط
علی مدام سوال میکرد و سهراب کوتاه کوتاه جواب میداد. نان شب را بدون
صحبت و خنده خوردیم. سهراب مثل شبهای قبل اشتها نداشت. من هم اشتهایی
چندانی نداشتم. تلویزیون دیدیم و اخبار ساعت هفت را نگاه کردیم. اخبار در
مورد اوضاع امنیتی کشور بود. قتل و کشتار طالبان در ولایات کشور، انفجار و
انتحار سرخط اخبار شب بود. به جزئیات اخبار گوش ندادم. سفره و ظرفها را
جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. چای دم کردم به اتاق برگشتم. پیاله و چایبر
چای را نزد سهراب گذاشتم و دوباره به آشپزخانه رفتم. شروع کردم به شستن دیگ
و کاسه و قاشق. همه را شستم. وقتی به اتاق برگشتم، دیدم اخبار تمام شده و
سریال عاشقانه ترکی از همان شبکه نشر میشود. ناگهان به خاطرم رسید، نکند
سهراب با کسی رابطه داشته باشد. نگاهش کردم. روبهروی تلویزون دراز کشیده
بود و بالشتی زیر سرش گذاشته بود. «نه، اینطور نیست. نمیتواند چنین باشد.
امکان ندارد با کسی رابطه داشته باشد. اصلاً سهراب اهل عشق و عاشقی نیست.
نه، کسی غیر از من را دوست ندارد.» حوصله سریال دیدن را نداشتم. کنترل را
برداشتم و کانال را تغییر میدادم. باز هم سریال ترکی دیگری پخش میشد.
کنترل را گذاشتم و به اتاق خوابم رفتم. روی جایم دراز کشیدم و زمان طولانی
گذشت تا به خواب رفتم.
صبح وقت با صدای اذان از خواب پریدم. هنوز داخل اتاق تاریک بود و نوری کمی
از پنجره که داخل میآمد اتاق را روشن کرده بود. کورمال کورمال خودم را به
سویچ برق رساندم. سویچ را زدم و اتاق روشن شد. رفتم وضو گرفتم. برگشتم به
نماز ایستادم. هنگام خواندن سوره ناگهان به یاد چادری افتادم. نماز را تمام
کرده به آشپزخانه رفتم. آب گرمکن را به برق زدم. چای آماده کردم و آوردم.
سهراب در حال پوشیدن لباس کارش بود. علی را از خواب بیدار کردم. بردم دست و
صورتش را شستم. هر سه در سکوت صبحانه را صرف کردیم. سهراب چون راهش دور بود
از همه زودتر خانه را ترک کرد به وظیفه رفت. اما من که در یکی از مکاتب
ابتدایه درس میدادم و راهم نزدیک بود، کارهایم را انجام دادم. لباسم را
تبدیل کردم. دست علی را گرفتم و به مکتب رفتم. در طول روز مدام به سهراب و
تحفهاش فکر کردم. دوست نداشتم چادری سر کنم و از طرفی هم نمیتوانستم
تحفهی سهراب را نادیده بگیرم.
تصمیم گرفته بودم، ظهر وقتی از مکتب برگشتم خانه، چادری را میدهم به زن
همسایه. فکر میکردم اینطوری بهتر است. میدیدم زن همسایه وقتی بیرون
میرفت، همیشه چادری سر میکرد. خوشحال خواهد شد وقتی چادری را بدهم. خیلی
خوشحال. از من تشکری خواهد کرد. لحظه باهم مینشینیم و صحبت میکنیم. بعد
به مشغولیتهای روزانهام رسیدگی میکنم. در طول قبل ظهر در مکتب همین
تصمیم را گرفتم. ظهر دست علی را گرفتم و به خانه برگشتم. به محضی که به
خانه رسیدم به سراغ چادری رفتم. آن را برداشتم، وقتی برآمدن دیدم علی در
سالن نشسته است. طرفم نگاه معصومانه انداخت و پرسید:
ــ کجا میروی مادر؟
ــ خانه همسایه.
ــ گُشنهام مادر.
ــ زود برمیگردم.
پشت دروازهی همسایه ایستادم و دروازه را تکتک کردم. کسی دروازه را باز
نکرد. دوباره تکتک کردم. با کمی تاخیر دخترک کوچک همسایه دروازه را به
رویم باز کرد.
ــ مادرت خانه است.
ــ نه، رفته خانه خالهام.
دوباره به آپارتمانم برگشتم. نان ظهر را آماده کرده با علی پسرم خوردم. بعد
از نان با علی کمک کردم وظایف خانگیاش را انجام دهد. سپس به کارهای روزمره
خودم رسیدم. خوب میدانید زنهای هزار گونه مشغله دارد. از کارهای خانه
گرفته تا کارهای بیرون از خانه. باید بگویم رقم رقم مشغله دارد. بچهداری،
شوهرداری، شست و روفت، پخت و پز، منزلداری و گاهی هم خرید. در کنار این
همه معلمی هم دارم. چیزی که بیشتر از همه مرا مصروف نگه میدارد و زیاد
وقتم را میگیرد، وظایف خانگی شاگردانم. باید همه روزه پارچههای بچهها را
ببینم و آمادگی برای دروس فردا بگیرم. باید همه این کارها به موقع انجام
شود. معمولاً تمام بعد از ظهر و عصر را مصروف میباشم. سرم درگیر همین
کارها بود، بدون اینکه بدانم آفتاب غروب کرده و شب نزدیک است. زمانی متوجه
شدم که علی گفت پدرش برگشته است و چای میخواهد.
متوجه شدم شام نزدیک است. دوباره به یاد چادری افتادم. نمیدانستم چکار
کنم. رفتم چای دم کردم و گذاشتم جلو دست سهراب. متوجه شدم ظهر چای
نخوردهام و خیلی تشنه هستم. یک پیاله چای برای سهراب و یکی برای خودم
ریختم. در کنار سهراب نشستم. دیدم سهراب خیلی خسته به نظر میرسد. گوشهی
اتاق دراز کشیده و به چورت رفته است. پیالهی چای را دم دستش گذاشتم.
خواستم بپرسم چرا به چورت رفته است که سهرب پیشدستی کرد و همین سوال را از
من پرسید. نمیدانستم چه جواب بدهم. لحظهی کوتاه فکر کردم. نمیدانستم
موضوع چادری مناسب است مطرح کنم. دچار تردید بودم. بالاخره تصمیم گرفتم.
ــ راستی، چرا برایم چادری خریدی؟ میدانی که من چادری دوست ندارم و اصلاً
در طول عمرم چادری سر نکردهام و از این به بعد هم سر نمیکنم.
سهراب پوزخند زده و گفت:
ــ داشته را به کار آید.
ابرو در هم کشیدم و مخالفتم را نشان دادم. به طرفم نگاه قهرآلود انداخت که
مجاب کرد روی چادری زیاد پافشاری نکنم. از طرز نگاهش واقعاً رنجیدم. با این
هم میخواستم جنجال کنم که علی مداخله کرد.
ــ مادر، چه برای شب پخته میکنی؟
به یاد نان شب افتادم. از پهلوی سهراب بلند شدم. به آشپزخانه رفتم. در
جریان آشپزی با خودم در کلنجار بودم. فکرم در جایش نبود. چیزی را که ضرورت
داشتم، به جایش چیزی دیگر برمیداشتم. وقتی میخواستم چاقو را بردارم،
میدیدم قاشق را برداشتهام. به جای روغن متوجه شدم آب داخل دیک
انداختهام. ذهنم کاملاً مغشوش بود. بالاخره نان شب را به صد مشکلی پختم.
موقع خوردن نمایان شد نمکش زیاد شده و روغن اصلاً ندارد. سهراب قهر کرد و
بیشتر از یک لقمه نخورد. از سر سفره بلند شد و بدون نان شب خوابید. کمی با
درس و مشق علی کار کردم. کمک کردم درسهایش را یکبار مرور کند. بعد مثل
شبهای قبل روی بسترم دراز کشیدم. چشمانم را بستم، اما خیالات گوناگون از
پیش چشمانم تیر و بیر میشدند. نمیگذاشتند خواب بروم.
تقریباً ده روز از جشن تولدم گذشته بود، هنوز خاطرهی چادری در سرم بود.
فکر کردم کاری باید بکنم. گفتم، چرا این قدر به فکر چادری باشم. سهراب سر
کار بود. علی گوشهی اتاق نشسته بود و سرگرم بازی بود. اما ذهنم مغشوش و
پراکنده. حواسم را جمع کرده نمیتوانستم. قصد داشتم برای درس فردا آمادگی
بگیرم، اما فکرم جای دیگر بود. به چادری میاندیشیدم. نمیتوانستم بیخیال
چادری شوم. باید از شر چادری خلاص میشدم. از جایم بلند شدم. چادری را
یافته، تصمیم گرفتم بسوزانم. از پلهها پایین رفتم. در صحن حویلی، چادری را
کنار دیوار انداختم. مردد بودم. چوب گوگرد را آتش کردم. آتش را انداختم
گوشهی چادری. گوشهی چادری فوراً آتش گرفت. قلبم آرام نبود. هر لحظه
ضربانش بیشتر میشد. ناگهان آتش چادری را خاموش کردم. یک گوش چادری سوخته
بود. سهراب به یادم آمد. اگر پرسان کند چه بگویم. چادری را برداشتم و گیج و
منگ به خانه رفتم. میان پلاستیک سیاه انداختم و قایم کردم. سعی نمودم رنگش
به رخم نیفتد. با خود عهد بستم دیگر به چادری فکر نکنم. گفتم، چرا برای
چیزی ناچیز ذهنم را درگیر کنم. باید به موضوعات مهم و حیاتی بیندیشم.
وقتی رنگش از پیش چشمانم نقروب شد، کمی آرامش یافتم. دوباره به کارم
برگشتم. مصروف وظایف خانگی شاگردان و آمادگی درس فردا شدم. پشت میز کارم
احساس آرامش میکنم. فکر چادری از یادم رفت. کارم را تمام کردم. نفسی تازه
گرفتم. میز کارم کنار پنجره اتاق خوابم است. بیرون را نگاه کردم. غروبی
دلگیری بود. آفتاب کم مانده بود خودش را در پشت کوهها قایم کند. به آفتاب
خیره شدم. لحظهای خورشیدی در حال غروب را تماشا کردم. ذهنم خالی شده بود و
احساس آسودگی میکردم. شعاع آفتاب چشمانم را میزد. منظرهی بیرون جلو
چشمانم تار میشد. پلکهایم را برهم گذاشتم و چشمانم را بستم. دیگر چیزی
نمیدیدم. تنها صداها را میشنیدم. قطره اشکی از کنج چشمم لولید روی
کومهام، نوک چانهام، گرمیاش را احساس کردم، افتاد روی صفحه کتاب. به
چهار سمت نشت کرد و دایرهی روی همان صحفه شکل داد. صدای باز و بستن دروازه
شنیدم. علی از جایش بلند شد. سهراب از کار برگشته بود. به پدرش سلام کرد.
دست پدرش را گرفت. سهراب متعجب نگاهم کرد.
ــ چه شد، چرا گریه کردی؟
ــ گریه نگردم، به خورشید نگریستم.
به احترام سهراب بلند شدم. رفتم تا برایش چای تیار کنم. در آشپزخانه
صحبتهای پدر و پسر را میشنیدم. کشمکش و جنجال داشتند. علی میگفت چرا
برایش تفنکچه نیاورده است، در حالیکه قول داده بود میآورد. روزم مثل
روزهای قبلی به پایان رسید. طبق معمول نان شب را پختم.
سهراب چند روز بود که خیلی نگران و بیقرار بود. نمیدانم چه شده بود، اما
چیزی خیلی نگرانش کرده بود. وقتی از کار به خانه میآمد مدام به چورت فرو
میرفت. مثل قبل خورد و خواب نداشت. با من کم حرف میزد و از نگرانیاش هم
چیزی نمیگفت. فقط چند شب قبل گفت، اجاره خانه را بگیریم و از اینجا برویم.
عادت نداشت از اداره و همکارانش با من چیزی بگوید. روی این دلیل نپرسیدم
چرا. چون میدانم چیزی با من نمیگوید. اما حدس زدم به خاطر جنگ است. جنگ
شدت گرفته بود و خبرهای ناخوشایند از رسانهها به گوش میرسید. ترسم از
این بود که اخبار رسانهها و شایعاتی که بین مردم دهان به دهان میشود
حقیقت داشته باشد. گفتم، اگر حقیقت داشته باشد، تشویش سهراب بیجهت نیست.
فرضاً اگر راست باشد، مردم را به خاک سیاه خواهد نشاند. خصوصاً خود ما را،
من و سهراب را. آنگاه حلاوت زندگی را به کام ما تلخ خواهد کرد. گفتم، خدا
کند راست نباشد.
دو روز بعد هرات سقوط کرد. ترس و واهمهام بیشتر شد. کمکم شایعات مردم به
حقیقت میپیوست. پیشروی طالبان و سقوط مرموز پیهم ولایات شگفتآور بود.
نیروهای امنیتی و دفاعی بدون جنگ و مقابله تسلیم میشدند. نمیدانم چرا،
اما همهی توجهم به این موضوع بود. شب و روز اخبار را دنبال میکردم. با
دیدن اخبار ترسم بیشتر میشد. دیگر یقینم حاصل شده بود. میدانستم بیچاره و
به خاک سیاه نشانده میشویم. عجیب بود، قبل از آن این گونه اخبار را دنبال
نمیکردم. سرم به کارم گرم بود و همه توجهم به درس و مشق علی و شاگردانم
بود. اما این چند روز آخر، دیگر شده بودم. دستم به درس و مشق شاگردانم
نمیرفت. کمتوجه و بیحوصله شده بودم. از هم پاشیده بودم. آرزوهایم را بر
باد رفته میدیدم. برای چه تلاش میکردم. میدیدم، همه دستآوردهایم به آتش
کشیده میشود. دیگر به من و همجنسم، به چشم یک انسان نگریسته نخواهد شد،
بلکه موجودی در خدمت انسان نگریسته خواهد شد.
غرق همین خیالات بودم که سهراب سر زده و هوشپرک وارد اتاق شد. ترس و وحشت
در وجناتش پیدا بود. گفت: «حرکت کن و هیچ چیز بر ندار.» در همین موقع
ناگهان چادری به خاطرم رسید. الماری را باز کردم و پلاستیک سیاه را برداشتم
و گذاشتم در بیک بغلیام. صبر و تأخیر نباید میکردیم. دروازه خانه را
بستیم و همهی دار و ندار خویش را به امان خدا رها کردیم و رفتیم. خانه را
به مقصد قندهار ترک کردیم. همین که به موتر کابل-قندهار نشستم، چادری را از
پلاستیک کشیدم و سر کردم. دیگر برایم مهم نبود چه سر کنم و چه نکنم.
میخواستم زنده از کابل فرار کنم و سالم به جایی برسم.
برگرفته از سایت نبشت
|