دلتنگ بودم از خانه زدم بیرون.
حال هوای حرف زدن با کسی را نداشتم سرم را بالا گرفتم چند حرف با خدا زدم
دوباره اشک چشمم را پاک کردم و به زمین خیره شده و راهم را به سمت نا معلوم
ادامه دادم.
هوا سرد بود زمین خشک. ده و درخت همه از شدت دلتنگی شان تراش شده بودند و
فقد اسکلیت به میراث برده بودند.
قدم زنان دو دستم به جیب، مو های پریشان چشمم به زمین و کف بوتهایم را به
زمین کش کش کرده راه میرفتم تا با این کار اندکی دلتنگیم بریزد. ناگهان
شانه ام به کسی تماس کرد ولی بیخیال گذشتم فقط اهسته زیر لب گفتم اخ.
چند قدم نرفته بودم که صدای شنیدم، ببخشید.
برگشتم عقب دیدم مردی مؤدب مقابلم ایستاده و برای متوجه نبودنش از معذرت
خواهی حرف میزند.
چشمم چهره اش را صاف نمیدید بچه های اشک در چشمم جا داشتند یک فشار دادم و
پلک روی پلک گذاشتم و با اهی سرد گفتم مهم نیست.
دستش را به نشانه دوستی دراز کرد تا دستم را پیش کردم از سردی زیاد
میلرزیدم .دستهای گرمش چنان انرژی داشت تا در صدم ثانیه به من منتقل شد و
اتشی را که نمیدانم نامش چیبود را در درونم روشن ساخت.
کنارم قدم زد و به سمت نامعلوم راه افتیدیم .
او گفت من شنیدم، من گفتم او شنید و این اغاز زندگی دو نفره ما با یک عالم،
همه چیز شروع شد.
|