آورده اند که پادشاهی
بود عادل و مهربان که مُلک نه چندان بزرگ را اداره میکرد. پس از گذشت چند
سالی شاه رویه اش را دگرگون کرد و هر روز فردی را به دربار میخواست و پس
استجوابی دستور سربریدن او را صادر میکرد.
در شهر فضای ترس و هراس سایه افگنده بود. نه از علما و نه هم از خواص کسی
خویشتن را محفوظ می پنداشت چون می ترسید که مبادا امروز یا فردا یا پس فردا
به دربار دعوت شود و به سرنوشت تلخ رفته گان مواجه نگردد.
همه جا صحبت از استجواب شاه می بود. می گفتند که شاه از فرد خواست شده در
دربار می پرسد این ظلم که در حق رعیت روا داشته است از سوی او است؟ یا از
سوی خدا؟
اگر فرد جواب میداد که از سوی پادشاه؛ شاه برآشفته می شد که من ظالم و
جبار هستم که چنین کنم مگر شما از مهربانی های من قصه های نداشتید؟
و اگر پرسنده پاسخ میداد که از سوی خدا، شاه در این حالت هم خشمگین
میگردید که مگر خدا رحیم و کریم نیست که خودت ذات او را ظالم می پنداری!
بیدرنگ دستور نابودی وی را صادر میکرد.
مردم بیچاره شده بودند نمیدانستید که کی را مسؤول ظلمی روا داشته شده در حق
شان خطاب کنند.
روزی کودکی متوجه وضع پریشانی پدرش شد که همواره از این استجواب با همسرش
صحبت ها داشت. کودک که هنوز هفت یا هشت ساله نشده بود از پدر خواهش کرد که
او را نزد شاه ببرد تا پاسخ منطقی به پرسش شاه ارائه کند. پدر خندید و هم
خشمانه به پسرش گفت: تو کودکی و نادان علما در پاسخ شاه خموش مانده اند تو
چه خواهی گفت از دهنت هنوز بوی شیر آید بیرون. مادر کودک که از ذکاوت
فرزندش آگاه بود به شوهرش گفت ببر فرزندم را نزد شاه تا پاسخ بدهد خدای
نخواسته اگر نتوانست پاسخ درست بدهد اندیشهی نیست چون مرگ که در هر حالت
در انتظار ماست چه بهتر که او را ببری!
شوهر حرف همسر پذیرفت و فردا با پسرش راهی دربار شد. در شهر خبر پخش شد که
پس فردا کودکی پرسش شاه را پاسخ دهد همه به حال کودک می گریستند که هنوز از
زندگی چندان تجربه و مقداری ندارد و نابود خواهد شد.
کودک به دربار رفت در حالیکه مردم زیاد آنجا جمع شده بودند در جای خیلی
بلند نشست و منتظر ورود شاه بماند و توتهی نان از جیب بیرون آورد و به
خوردن گرفت.
پس از درنگی شاه به دربار آمد و حاضرین به پا خواستند و نعره ها سر دادند.
شاه کودک را نشسته به بلندگاه بدید. برخی از حاضرین اشک می ریختند برخی
پریشان و حیران بودند که چی خواهد شد. شاه سوی کودک دید و گفت:
تو کودک احمق پیش نیستی. در این دربار بزرگ، بلندتر از علما و بزرگان نشسته
یی و نان هم می خوری. تو چگونه پرسش مرا پاسخ خواهی داد؟ متاسفم به حال تو!
کودک ایستاد سلام کرد و گفت. عمر پادشاه دراز باد. من کودکم اگر در جای
پایین می نشستم در این همه مردم گم میشدم و گپ هایم شنیده نمیشد. من
کودکم زود زود گرسنه میشوم اگر گرسنه ماندم پرسش شما را شاید درست پاسخ
نتوانم گفت از این رو اینجا نشستم و تا شما می آمدید کمی نان خشک خوردم.
شاه تبسمی کرد و از پاسخی دقیق کودک شادمان شده بود درباریان همچنان نفسی
به راحتی کشیدند که کودک صائب شعور است و چیز فهم.
شاه رو سوی کودک کرده گفت. خب حالا به پرسش من جواب بده. ظلمی که من در حق
مردم روا داشته ام از جانب کیست خدا؟ یا من؟
کودک ایستاد و پاسخ داد:
نه از جانب خدا و نه هم از جانب شما!! چون مردم از راه خدا دور شده اند،
قوانین را زیر پا میکنند و به زراندوزی و حق دیگران را تلف کردن مشغول اند
پروردگار شما را وظیفه سپرده تا بر ما رعیت ظلم کنید و نابود بسازید تا به
راهی درست برگردیم.
از پاسخ کودک دربار با درباریان در سوکت فرو ریخته بود. پدر کودک زار زار
میگریست که پسرش سربریده خواهد شد.
شاه بلند شد و کودک را سوی خود خواست و او را به آغوش گرفت و پاسخ منطقی او
را ستایش کرد و شادمانی در دربار و شهر راه یافت.
|