دوزخ نماد روشنی از روزگار زن
در این ستمسرایِ نفسسوزِ ناوطن
یک قوم شبپرست، همه منکران عشق
مهتاب را فکنده به دندابهای لجن
در این اتاق، اتاق نه؛ بلکه اجاق داغ
محکوم بودن است «من» این ظرف ناشکن
آزادیام کبوتر گلدوزیی که مُرد
با سوزنی به سینه به هنگام دوختن
سربازیام که زخمی و با زندگی خویش
افتاده سالهاست به یک جنگ تن به تن
این بیتهای سرخ، غزلزخم خون چکان
محصول مشتهاست که خوردم دهن دهن
محشر نمیشود که خدا بیم دارد ازـ
چشمان اشکبار من و خواهران من
***
من مرده ای شبیه تمام گذشتهگان
دیگر چه فرق میکند این پوست با کفن |