چقدر ابر شوم؟ چند غزل بارانی...
که تو یک غنچهی لبخند کنی ارزانی
بوی بیمهریات از پنجرهها آورده
زخم پاییز بر اندام من و گلدانی
موجوار از پی تو صخرهی ساحلخورده
عاقبت در صدف بغض شدم زندانی
از ستون فقراتم خط آهن بردی
تا نلرزد قدمت بر سر این ویرانی
من در آغوش تو یک عمر مهاجر ماندم
مثل یک طفل پدرسوختهی افغانی |